من اعتراف می کنم!

جالبه، با این که این همه وقت از این بازی قشنگ وبلاگی شب یلدایی گذشته، ولی هنوزم بچه ها دارن همدیگر رو به این بازی دعوت میکنند. منم با این که اصلاً  این کاره ( وبلاگ نویس ) نیستم، از طرف دوست گلم مینا به این بازی دعوت شدم. هر چی گفتم بابا مینا جون بی خیال من یکی شو، کوتاه نیومد که نیومد!!! به هر حال من به وبلاگ نویس های حرفه ای جسارتی نمی کنم. ولی خوب ، این اعترافات منه:

 

من اعتراف می کنم:

 

1- من عاشقم!

اگر بدترین ناراحتی ها رو داشته باشم با گوش کردن به یه موسیقی دلنشین  می تونم همه چی رو فراموش کنم. ولی گاهی اوقات کار از این حرفها هم می گذره و موسیقی هم اثر  نمیکنه. ولی  در کل عاشق موسیقی و ساز و آواز و بارون و گل و در یک کلام طبیعت، هستم.

 

2- من معتادم!

جز چیزهایی که بالا گفتم یه چیز دیگه هم هست که بهش اعتیاد دارم  و  با اون کلاً  مکان و زمان و سن و سال رو فراموش می کنم و اون پفکه!!! آره، همین پفک خودمون، اونم از نوع مینو! حالا ببینید چه بلایی سرم اومده با این پفک:  

4 سالم بود. اون زمان ما ساکن جزیره کیش بودیم و پدرم ماموریتی به بوشهر داشت و چون پرواز بوشهر کاملاً پر شده بود، ما اجباراً قرار شد که  با مسیر خارک اول به خارک  و بعد از اونجا به بوشهر بریم. روی باند هواپیما کمی ما رو معطل کردند تا اجازه سوار شدن به هواپیما داده بشه.

 

 بعد از اجازه، ابتدا خانم ها و آقایان رو از هم جدا کردن.

 

 من روی یه نیمکت مشغول خوردن پفک بودم. زمان سوار شدن مسافران هم چون همیشه دست پدرم را می گرفتم، مادرم به خیال این که من پیش پدرم هستم، خیالش راحت بود. در صورتی که من هنوز روی همون نیمکت مشغول خوردن پفک بودم و اصلاً هم ناراحت رفتن پدر و مادرم نبودم...!

 

 هواپیما که خواست سر باند سرعت بگیره، مامان به پدرم اشاره می کنه که مواظب ویدا باش! که پدرم میگه مگه پیش تو نیست؟؟!!! و با گفتن نه مادرم ...  به کمک خلبان میگن که یه بچه جا مونده!!!

 

اینجا بود که موتورهای هواپیما دور خودشون رو  پایین آوردن و هواپیما به جای اولش بر میگرده... و پدرم تعریف میکنه که وقتی منو پیدا میکنه می بینه که همچنان سرم با عروسک و پفکم گرمه و اصلاً مامان و بابا کی هستن؟!!! 

 وقتی سوار شدیم همه از این اتفاق با مزه می خندیدن!

 

دوران مدرسه هم که با مریم بهترین دوست دوران مدرسه ام هر روز نفری دو تا پفک گنده می خریدم ! یادش به خیر... 

 

 الانم که دانشجو هستم دوستام وقتی می خوام پفک بخرم شاکی می شن که تو رو خدا نخر! چون واقعاً برمی گردم به همون دوران بچگیم و مکان و زمان رو فراموش میکنم. نه استاد میشناسم و نه رییس دانشگاه، فقط پفک!!! تو فامیل هم که باهام شوخی میکنن میگن مهریه ویدا یک تن پفکه....!!!!

بعضی ها هم میگن سر سفره عقد حتما یه پفک کادو می کنیم و بهت میدیم:-))) 

3- من قهر بلد نیستم!

بارها شده که از کسی ناراحت شدم و گفتم که دیگه تا عمر دارم باهاش حرف نمی زنم.ولی هنوز یه روز هم  نشده پشیمون می شم و خودم برای آشتی پا پیش میزارم!!!

 

 مثلاً یادمه یه بار برای اولین بار در عمرم کلاس سوم راهنمایی که بودم با یکی از دوستام به نام مهناز دعوا کردیم  تا جایی که کار به بزن بزن هم کشیده شد. اونم سر یکی از بهترین دوستام به نام مریم (همون که بالا گفتم). می دونم که الان که داره اینو می خونه غش کرده از خنده!!! به هر حال این قهر ما تا آخر سال طول کشید.

 

این بی سابقه ترین مدتیه که من تونستم تحمل کنم. ولی بعد از تعطیلات تابستون یادمه که کلی دلم براش تنگ شده بود و به همین دلیل هم روز اول مهر خودم رفتم جلو و بغلش کردم و خدایی هم به روی هم نیاوردیم که با هم قهر کرده بودیم و بعد از اون دوستای خوبی واسه هم شدیم. به هر حال روی همه دوستام تعصب زیادی دارم و عمراً نمی تونم باهاشون قهر کنم.  خودم که از این اخلاقم راضی هستم.  ولی گاهی زیادم خوب نیست که نمی تونم قهر کنم هااااااا...

4- جشن تولد!

9 سالم بود که برای روز تولدم سر خود و بدون اطلاع خانواده ام از یک ماه قبل همه دوستانم و حتی  خانم معلمم رو دعوت کرده بودم! عجب سر زیاد بودم!

 

 کلی هم اصرار داشتم که همگی تون حتماً حتماً بیاین!!!

 

 گذشت تا روز تولدم  رسید. در ضمن دایی و مادر بزرگ مادرم هم از تهران اومده بودند منزل ما و مهمون بودند. (ما اون زمان ساکن پایگاه هوایی بوشهر بودیم ) .

 

روز تولدم که شد کاملاً فراموش کرده بودم که دوستام  رو دعوت کردم!!!

 

به خانواده ام هم که اصلاً چیزی نگفته بودم. ناگهان زنگ خونه زده شد. حالا تصور کنین که من خواب بودم. پدرم اداره بود. مادرم خیاطی می کرد. خونه هم که به هم ریخته و نامرتب بود و اصلاً بویی از جشن تولد در منزل ما نمی اومد. کسی هم که اصلاً یادش نبود. دایی مامانم هم که تو پذیرایی خوابیده بود و خُرخُرش تو هوا بود!!!

 

 وقتی در باز شد مادرم یهو جا خورد که این بچه ها با این کادوها اینجا چی کار می کنن؟! بهشون میگه بله؟ با کی کار داشتین؟ که بچه ها میگن مگه اینجا منزل آقای ... نیست؟ و مگه امروز تولد ویدا نیست؟ مامانم هم تو جواب میگه امروز چندم برجه؟ که دوستام در جواب میگن خود ویدا ما رو از یه ماه پیش دعوت کرده!!!.

 

خلاصه چشمتون روز بد نبینه! من تازه از خواب بیدار شدم و دیدم ببببلللله! چه دسته گلی به آب دادم و خودمم خبر ندارم!!! با چشمهای پف کرده اومدم و سلام  کردم. خودم شکّه شده بودم! واقعاً یادم رفته بود. تنها شانسی که آوردم این بود که خانم معلمم نیومد! ولی نصف بچه های کلاس اومده بودن. حالا بین خودمون باشه، با این کارم حسابی آبروم رفت و پیش دوستام شرمنده شدم . بالاخره این روز خاطره انگیز هم گذشت و بعد از اون من یاد گرفتم که بدون هماهنگی هیچ وقت هیچ کسی رو دعوت نکنم!!!

 

 

۵- من حال می گیرم!

 

یه وقتهایی هم مثل الان دوست دارم که حال بگیرم. الان هم قرعه به دوستم مینا افتاده! آره مینا خانم! من شما رو دوباره به این بازی دعوت می کنم . آخه اون چیزایی که نوشته بودی همش از خصوصیات اخلاقیت بود. ولی حالا ازت می خوام که یه کم هم از خاطراتت برامون بگی. پس محکومی که بنویسی. تا تو باشی دیگه منو مجبور نکنی که بنویسم! اینو میگن حال گیری!!!

حالا بنویس مینا جون!

 

راستی یکی دیگه از دوستان رو هم دعوت می کنم به اسم اریوش

 

ببخشید که زیاد شد!